خارق العاده

امير حسين خورشيد فر

خارق العاده


امير حسين خورشيد فر

صبح يك روز پاييزي آقاي پناهي معلم سال چهارم وقتي داشت از پله هاي تاريك منزلش پايين مي آمد به عادت هميشه در پاگرد مكثي كرد و از پنجره راهرو نگاهي به نورگير انداخت. در گرگ و ميش صبح گاه سرماي مطبوعي پوستش را منقبض كرد. دولا شد. زن همسايه طبقه اول را زير نور زرد چراغ آشپزخانه در چهارچوب پنجره ديد. زن لباس ركابي به تن داشت. موهايش ژوليده بود و كتري را روي اجاق مي گذاشت. از ترس اين كه زن او را ببيند سرش را بالا گرفت. نيم تنه اش را از پنجره بيرون داد. آنوقت بود كه بالاي سرش روي شيشه هاي شيب دار نورگير شبح سياهپوش مرگ را ديد كه چنبر زده بود.. جلوي لبخندش را گرفت. آب دهانش را قورت داد و از پله ها پايين رفت.

در مدرسه كوشيد احساسش را بروز ندهد. چهره خشك و جدي به خود گرفت و به بچه ها تكليف وقت گير و طولاني داد تا بدون مزاحمت آنها در افكار خود غرق شود. كتاب گشوده اي به دست گرفت و بي آنكه به نوشته هايش نگاه كند به فكر فرو رفت. بعد از سال ها اصرار در عادت صبحگاهي به ظاهر كم اهميتي كه برايش به صورت يك آيين در آمده بود اكنون پاداش خود را گرفته بود. انگار كه روزه اي را گشوده باشد. همه جيز برايش طعمي دلپذير و خوشايند داشت. گاهي اوقات سر از كتاب بر مي داشت وبه بچه هاي نگاه مي كرد كه به خيال خودشان دور از چشم او سرگرم هرزه گي هاي كودكانه بودند. همان لحن ها و حركاتي كه منجر به شكل گيري رذايل مي شوند.. با خودش فكر كرد قصه هاي معجزه و اتفاقات عجيب و غريب چقدر باورپذيرند. هر اتفاقي ممكن است بيافتد. چون اصلا چيزي به اسم رويا و واقعيت وجود.اما نه براي همه. اين نقطه طلايي تفكراتش بود. هيچ كس به اندازه او صبور نبود. حتي شكيبا ترين افراد مي دانند كه براي چه صبر مي كنند براي همين در رفتارشان يك سودجوي و معامله وجود دارد. اما او حتي نمي دانست كه براي چه صبر مي كند. براي چه اينقدر در انجام يك كار كه به ظاهر معناي مشخصي هم ندارد كوشاست. چرا هيچ وقت ترديد نكرد يا حتي عجله. مثلا از پله ها بدود و پايين برود. يا در سرماي زمستان كه انگشت هايش بي حس مي شد هيچ گاه به خودش اين اجازه را نداد كه دستگيره سفت پنجره راهرو را نگرداند و پنجره را باز نكند. اين نيروي حقيقي ولي اعجاب انگيز بود. او حتا هيچ وقت بالا را نگاه نكرد زيرا فروتنانه به وظيفه خود مي انديشيد نه پاداش. مي توانست مثل يك فرد حريص و طمعكار هرروز شيشه هاي نورگير را نگاه كند. اما هميشه هراس ديد زدن زن همسايه به جان خريد. بي هيچ سبكسري. اين واقعه نشان مي داد كه امور كم اهميت در اثر تكرار داراي قدرت مرموزي مي شوند. همان طور كه يك نفر في المثل با دويدن صاحب پاهاي قوي مي شود يا با بازي هاي فكري قدرت انديشيدن و محاسبه پيدا مي كند او توانسته بود با انجام ناخود آگاه يك آيين شخصي به يك تجربه عجيب و رويايي دست يابد. تجربه اي كه شايد هيچ كس ديگر نتواند آنرا بدست آورد. اما او به اين كار فكر نكرده بود. هيچ وقت نشده بود كه ازخودش بپرسد چرا ديدن هميشگي منظره نورگير آن هم آن نورگير تنگ و كثيف برايش جالب است؟ يكباره تنش لرزيد. نه حتما به خاطر زن نبود. زني با بازوهاي سياه و چاق كه پوستشان كك مكي بود. نه او هميشه سر بر مي گرداند. هيچ وقت نشده بود زن او را ببيند. حداقل آقاي پناهي به خاطر نداشت. شايد هم وقتي او بالا را نگاه مي كرده زن با اخم هاي درهم كرده و چهرهاي گستاخ و عصباني او را ديده باشد. شايد تصميم گرفته باشد موضوع را با شوهرش در ميان بگذارد. چشم چراني صبحگاهي مرد همسايه. بله.همان معلم سال چهارم. شايد هم لذت گناه آلودي برده باشد. از اين ديده شدن. با خودش فكر كرده مرد بيچاره دلباخته شده است. اما اين چگونه دلباختني است كه مرد حتي يكبار چيزي به زبان نمي آورد. هميشه در سكوت سرش را بر مي گرداند و بالا را نگاه مي كند. فقط براي اين كه بگويد از اين ديد زدن منظوري داشته است. به راستي در اين نورگير كثيف كه بوي غذاهاي سوخته هميشه در آن به مشام مي رسد او دنبال چيست؟

سكوت به او آرامش مي داد. مطمئن مي شد كه دليل اصراردر انجام اين آيين زن نبوده است. بر فرض كه توجه اش به زن جلب شده بود. مي توانست بارهاو بارها در اين چند سال او را صدا كند. نه حتي با صدايي مثل پيس يا سوت او را متوجه خود كند. اما او اين كار را نكرده بود. شايد اصلا اين يك آزمايش بوده است. براي اين كه ميزان خلوص او امتحان شود. او مثل همه قهرمانان و انسان هاي بزرگ تاريخ بايد بر شهوات و نفسانيات خود غالب مي شد. بايد زن را فراموش مي كرد. زن بيچاره نمي داند كه دستمايه چه آزمون بزرگ و سرنوشت سازي قرار گرفته است. بدون شك بي اطلاعيست كه بين آدم هاي بزرگ و مردم عوام فرق مي گذارد.شايد هر مرد ديگري ,حتي يكي از معلم هاي همين دبستان , مثلا مردي كه در كلاس كناري به بچه هاي كلاس پنجمي درس مي دهد. همان كه دوست دارد لطيفه هاي مستهجن بگويد اگر در اين شرايط قرار مي گرفت به زن علاقمند مي شد. او نقاش هم هست. شايد سعي مي كرد با تصويري كه از او در ذهن دارد پرده اي نقاشي كند. درست است مردم عادي از اين كار ها مي كنند. آنها هيچ حساسيتي به اطرف خود ندارند و بي صبر هستند. نمي توانند تا حصول نتيجه مورد نظر صبر كنند. تا چه برسد به اين كه حتي خودشان هم از ماهيت نتيجه بي خبر باشند. آن ها هيچ وقت نمي توانند چنين اتفاقاتي را تجربه كنند. آنها حتي نمي توانند چنين چيزهاي را باور كنند. مي توانست لودگي هاي همكارانش را در دفتر مدرسه تصور كنند. چي ديدي؟ مطمئني صبح ها صورتت رو مي شوري؟ ببينم شوهر يارو نبود؟

او نمي توانست به آنها تفهيم كند كه اگر امروز هم اين اتفاق نمي افتاد او تا آخر عمر از انجام وظيفه اش سر باز نمي زد.و زيرا اين وظيفه آنقدر دروني و خودكار بود كه او حتي دليلش را به خاطر نمي آورد. شايد روزهاي ديگر اگر يك نفر از او مي پرسيد كه هرروز چه كاري را با دقت و سواس انجام مي دهد او به ياد نمي آورد. نه اين كه به ياد نياورد ،اصلا برايش مطرح نبود. مثل اين كه بگويد بند كفشم را بستم. نگاه كنيد. چه كسي هست كه به بستن بند كفشش فكر كند. در مورد زن همسايه چه ؟ يكباره به صرافت افتاد چهره او را در ذهن بازسازي كند. پسر زن در همين مدرسه درس مي خواند. پسر شبيه مادرش بود. مي توانست به بهانه اي او را ببيند.مثلا اين كه وضع درسش چطور است. هرچه باشد آنها همسايه بودند و اين كار مي توانست نشان دهنده دلسوزي او باشد. مي توانست احوال پدر و مادرش را هم بپرسد. اما اين كار يك خطر داشت. با تصوري كه ممكن بود در ذهن زن شكل گرفته باشد اين احوال پرسي و پيغام و پسغام مي توانست او را به يقين برساند. اما براي او افكار زني كه از خودنمايي ابايي ندارد چه اهميتي داشت ؟ اهميتش اينجاست كه هنوز از نقش زن با خبر نبود. شايد هم هيچگاه با خبر نمي شد. مگر قرار است آدم از همه چيز با خبر شود. نه اين خودش يك امتحان است. حرص زدن براي دانستن. تجسس. شايد زن از اول همه چيز را مي دانسته. مي شود باور كرد كه زن هميشه در دلش به او آفرين مي گفته. به اين استقامت و عزت و نفس. و توفيق در مهار هوس ها. شايد هم زن هميشه در التهاب اين بوده كه نكند مرد تاب تحمل از دست بدهد و عنان خود را به شهوات بسپارد. اما او سربلند شده بود. ناگهان ايستاد. بچه ها كلاس كه از حركت ناگهاني معلمشان يكه خورده بودند ساكت شدند و زير چشمي به هم نگاه كردند. اما خيلي زود معلوم شد كه معلم كاري با آنها ندارد. فقط هوس كرده در طول كلاس و بين نيمكت ها قدم بزند. آنها خيلي زود سر بازي هايشان برگشتند زيرا كه آقاي پناهي دوباره روي صندلي كهنه فلزيش آرام گرفته بود و با يك دست نرده فلزي پنجره كلاس را مي فشرد.

حالا نگران بود. مرتب به خودش نهيب مي زد : فكرش سطحي و احمقانه است ,اين كه زن كنجكاو شده باشد نگاه او را دنبال كند. بعد از رفتن او توري پنجره را كنار بزند و بالا را نگاه كند. آيا ممكن بود كه زن همسايه همه چيز را ديده باشد. او كه در اجراي اين آيين همراه معلم نبوده است. شايد هم بوده است. اگر جيغ زده باشد چه ؟ ه همسايه هاي ديگر يا شوهرش را به كمك طلبيده باشد چه ؟ شوهرش هراسان لحاف را كنار مي زند و با و لباس زير به آشپزخانه مي دود. زن از حال نرفته است اما آشكارا رنگ پريده است.شوهرش را متوجه اتفاق عجيبي در نورگير مي كند. با اشاره دست و كلام بريده بريده. شوهر به توري كنار رفته نگاه مي كند. و همين موقع صداي بسته شدن در ورودي. آپارتمان پشت سر معلم در تمام ساختمان طنين انداز مي شود چه معلم خوش خيالي. بي آنكه به پشت سرش نگاه كند لبخند زنان در خيابان راه مي رود. مرد چه طور ؟ آيا ممكن است او هم شبح سياهپوش مرگ را ببيند؟

- تو چه جوري اون رو ديد ؟

- من ؟ معلم همسايه... اون بادقت بالا رو نگاه كرد. من كنجكاو شده بودم . آخه هر روز بالا رو نگاه مي كرد.

- تو از كجا مي دوني ؟

- ما هر روز صبح هم ديگه رو مي ديدم.

نه بعيد است. او هميشه چهره معقولي بين همسايه ها داشته. هيچ كس در مورد او بد فكر نمي كند. حتي شوهر زن همسايه. كه اصلا مرد عصباني نيست. برعكس خيلي هم آرام و خجالتيست.و و زن مثل سريال هاي تلويزيوني با شوهرش حرف نمي زد كه كار به اينجا بكشد. شايد هم همه چيز را حاشا كند. به هر حال اين چيزي نيست كه كسي آن را باور كند. ممكن است زن از لبخندهاي شوهرش نفرت داشته باشد. همان لبخند ها كه معنيش اين است كه من حرف تو را هرچه كه باشد باور مي كنم. اين باور كردن از باور نكردن هم بدتر است. زن مي تواند بگويد دستم سوخت. يا آب جوش روي لباسم ريخت. همين و مرد خواب آلود هم ترجيح مي دهد به رختخواب برگردد. و همه چيز تمام مي شود. اما فقط براي مرد همسايه. زن چطور با اين ماجرا كنار مي آيد. جرات مي كند دوباره نگاه كند. بله. هميشه كنجكاوي به آدم جرات مي دهد. به خودش تسكين مي دهد. سعي مي كند تظاهر كند كه يك خيال ساده بوده است . چشمش سياهي رفته. اشتباه ديده. اما اين جا چيزي بود كه آقاي پناهي را آزار مي داد. او نمي دانست اگر زن دوباره به نورگير سرك مي كشد چه مي بيند. بدون شك اتفاقات عجيب چندان پايدار نيستند. اما اين را نمي توان به عنوان يك اصل به كار برد. و آن وقت است كه زن همسايه از او كه صاحب واقعي اين حادثه ماوراالطبيعه است بهره بيشتري مي برد. انسان هاي بسياري به خاطر يك بي دقتي كوچك موقعيت ها و فرصت هاي بيشماري را از دست داده اند. يك بي توجهي ، يك لحظه غره شدن به خود يا يك محاسبه اشتباه. درست همان درس هايي كه او هر روز به شاگردانش مي دهد (( مسير حل هر مسئله رياضي را چند بار بررسي كنيد. شايد در يك ضرب يا تقسيم ساده اشتباه كرده باشيد)). و شايد او هم اشتباه كرده باشد. شايد بايد همان جا مي ماند. اين بي اعتنايي نيست ؟ آيا نمي توان اين طور برداشت كرد كه او فروتنانه پاداش خود را رد كرده است. مثل يك روز عادي به مدرسه رفته است. ياد برق چشم بچه هايي افتاد كه بعد از گرفتن هداياي ناچيز و ارزانقيمت مدير مدرسه نااميدانه خاموش شده بود. آيا رفتار او باعث چنين تعبيري نمي شد ؟ چه كسي مي دانست كه او چقدر احساس غرور و افتخار مي كند ؟ او شادي خود را بروز نداده بود از حال نرفته بود و حتي. فريادي از سر شوق نزده بود. به انعكاس كمرنگ چهره خود در شيشه پنجره كلاس نگاه كرد. سيماي يك قدر ناشناس. حالا بيشتر از هميشه آن حجب نفرت انگيز را در صورتش مي ديد.در چشمانش ، در بيني اش ، در پيشاني اش و در لبانش.

چرا زانو نزده بود ؟ چرا با صداي بلند قدرداني نكرده بود. همسايه ها را بيدار نكرده بود. حتي مي توانست زن همسايه را شاهد بگيرد. او همه چيز ر ا ديده بود. مي توانست بگويد كه اين زن شاهد چندين ساله او در انجام اين آيين شخصيست. حتي ممكن بود زن تحت تاثير آنجه ديده بود قرار بگيرد و با اطمينان و جسارت از او دفاع كند. آخر او هم از اين اتفاق مهم سهمي مي خواست. شايد مي خواست خودش را نزديكترين فرد به معلم بنماياند. شايد اغراق مي كرد.

- من هميشه منتظر اين روز بودم. با اين اراده محكمي كه آقاي پناهي داشت.

نه. اين زن نبايد با اظهار نظر شخصي و داوري هاي عوامانه اش نقش خود را در اين ماجرا پررنگ كند.

- اون با نگاه كردن به من قوت قلب مي گرفت.

او ديگر حتا از شوهرش هم نمي ترسد. بدون واهمه رابطه با معلم دبستان را بر زبان مي آورد. چهره هاج و واج شوهرش اين جسارت را به او داده .فهميده اين واقعه آنقدر بزرگ است كه تمام معيار ها را تحت تاثير قرار مي دهد. هميشه اين آدم هاي سودجو بوده اند كه از حاصل زندگي ديگران استفاده كرده اند. خيلي از اسامي بزرگ تاريخ از دفن نام هاي قهرمان هاي گمنام به اين درجه و رتبه رسيده‌اند.

در اين لحظه زنگ تعطيل كلاس به صدا در آمد. دو سه تا از پسر بچه ها كه ساكت تر و ترسو تر به نظر مي رسيدند دفتر هاي مشق شان را پيش آوردند تا آقاي پناهي تكليف عبثي را كه مقرر كرده بود را ببيند و امضا كند. او با بي ميلي اين كار را كرد در حالي كه بقيه شاگرد ها بي اعتنا به او و فرياد زنان دنبال هم دويدند و از كنارش گذشتند. آقاي پناهي بعد از ساعت كلاس به دفتر نرفت. به سرعت از مدرسه خارج شد. فكر كرد ، بايد عجله كند. گرچه جهان با تمام روابط غريبش منتظر آدم نمي ماند اما شايد او شانس داشته باشد كه يك بار ديگر در آن موقعيت ممتاز قرار گيرد. راه كوتاه مدرسه تا خانه را تقريبا دويد.با بسته شدن در رودي پشت سرش باريكه نور خيابان روي سنگ هاي كف راهرو محو شد. او كنار پنجره نورگير رفت. پنجره را با احتياط باز كرد. براي اولين بار متوجه شد كه لولاي پنجره چه زوزه وحشتناكي مي كشد. پنجره آشپزخانه طبقه اول بسته بود و پرده گلدار به آن آويخته بود. آقاي پناهي سرش را بالا گرفت.چند ثانيه مكث كرد.اما جز چهار مربع شيشه اي در كنار هم چيزي نديد.

وقتي داشت از آخرين پله ها بالا مي رفت. يك لحظه ايستاد.سرگيجه امانش نداد. پايش لغزيد و از پشت روي زمين افتاد.صداي سقوط معلم از چند پله در ساختمان پيچيد.بعدتكان تكان خورد. چنان سينه اش رافشرد انگار كه قلبش لمس مي كند. مرگ به سراغ آقاي پناهي آمده بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30112< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي